تنهایی
"تنهایی "
به نام او... همان که اشک را مرهم دلها آفرید
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهاییم روئید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبیترین موج تمنای دلم گفتی:
"دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی..."
"ومن تنها برای دیدن زیبایی آن چشمان..."
"تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم"
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمیدانم چرا رفتی ؟ نمیدانم چرا؟ شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟
ولی رفتی.....
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید
[ دوشنبه 91/3/1 ] [ 10:31 صبح ] [ امیر ]