آسمان چشم های مادرم
وقتی می بارید،توی پناه سینه اش،آی باران می خوردم،آی باران می خوردم...
ماه می آمد پشت پنجره ی اتاقمان و ستاره،تند تند با آن دستمال نقره ای،اشک های مادرم را پاک می کرد،از روی صورتش.گاهی دستهایش را چتر می کرد روی سرم و من ...اخم می کردم.
نمیدانست چقدر دلم خیس شدن می خواهد.
گونه هایش سرخ می شدند.شب رنگ می گرفت...غم می نشست توی سینه اش...خوب می فهمیدم اوهم غصه می خورد.
ماه بغض می کرد،اما نمی شد که شب را تنها بگذارد و بیاید،میهمان اتاق ِ ما بشود که...همه جا ظلمات می شد،هراسناک...
مثلِ تمام آن شب هایی که اتاق ما ماه نداشت،وپدر...
نمیدانم چرا با اینهمه،باز هم با آن لبخندِ مدام،از تویِ آن قاب چوبی،رویِ تاقچه فقط نگاهمان میکردوهیچ نمی گفت...یا او اشک های مارا نمی دید،یا من نمی فهمیدم،آنسویِ خنده های پدر،چیزی نهفته در کسوتِ خنده...
نمیدانم...نمیدانم....
یعنی دلش برای من و مادر...ماه و ستاره،تنگ نمی شد....
پ.ن.برای شیدا ومادرش شبنم
افسون/آذر 92.ادامه ...
[ دوشنبه 92/9/11 ] [ 12:35 عصر ] [ امیر ]