شعر
بی پاسخ از سهراب سپهری
درتاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید
در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید
خودم رادر پس در تنها نهادم
و به درون نهادم
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
پس من کجا بودم ؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسانداشت
و من انعکاسی بودم
که بی خودانه همه خلوت ها را به هم می زد
و در پایان همه رویاها درسایه بهتی فرو می رفت
من در پس در تنها مانده بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت
ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من درتاریکی خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هوشیاری خلوت خوابم را آلود
ایا این هوشیاری خطای تازه من بود ؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بود
پس من کجا بودم ؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم
همه وجودم رادر روشنی این بیداری تماشا کردم
ایامن سایهگمشده خطایی نبودم ؟
دراتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت
پس من کجا بودم ؟
درتاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بود
[ سه شنبه 90/11/25 ] [ 9:7 صبح ] [ امیر ]
بهترین غزل حافظ
بَـرنیامــــد از تـمنّای لـبَت کــــامــم هـنوز بَر امیدِ جامِ لَعلَات دُردی آشامم هنوز
روز اوّل رفــت دینــم، بــر سـر زلـفین تــو تا چه خواهد شد درین سودا سرانجامم هنوز
ساقیا یک جرعهای زان آبِ آتشگون که من در میان پختگان عشق او خامم هنوز
از خطا گفتم شبی زلف ترا مشک خُتَن میزند هر لحظه تیغی مُو بر اندامم هنوز
پــرتـو روی تـو تـا در خلوَتم دیـد آفـتــاب میرود چون سایه هر دَم بر دَر و بامَم هنوز
نام من رفتهست روزی بر لبِ جانان به سَهو اهل دل را بوی جان میآید از نامَم هنوز
در ازل دادهست مــا را ســاقیِ لعل لبت جرعهی جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ای که گفتی جان بده ، تا باشدت آرام جان جان به غمهایش سپُردم نیست آرامم هنوز
در قلـــم آورد حـــافظ قـصه لـعل لــبش آب حیوان میرود هر دم ز اقلامم هنوز
[ دوشنبه 90/11/17 ] [ 8:29 صبح ] [ امیر ]
ای گل تازه .............
ترکیب بند از وحشی بافقی
ای گل تازه که بوئی ز وفا نیست تو را
خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تو را
التفاتی به اسیران بلا نیست تو را
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را
با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را
فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود
جان من اینهمه بی باک نمی باید بود
همچو گل چند به روی همه خندان باشی
همره غیر به گلگشت گلستان باشی
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی
زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد ؟
که جفا سازد و صد جور برای تو کشد ؟
شب به کاشانه اغیار نمی باید بود
غیر را شمع شب تار نمی باید بود
همه جا با همه کس یار نمی باید بود
یار اغیار دل آزار نمی باید بود
تشنه خون من زار نمی باید بود
تا به این مرتبه خونخوار نمی باید بود
من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست
موجب شهرت بی باکی و خودکامی توست
دیگری جز تو مرا این همه آزار نکرد
جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد
این ستمها دگری با من بیمار نکرد
هیچ کس اینهمه آزار من زار نکرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم آزار مکش از پی آزردن من
جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است
برسر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم چاره من چیست چه تدبیر کنم
مدتی شد که در آزارم و می دانی تو
به کمند تو گرفتارم و می دانی تو
از غم عشق تو بیمارم و می دانی تو
داغ عشق تو به جان دارم و می دانی تو
خون دل از مژه می بارم و می دانی تو
از برای تو چنین زارم و می دانی تو
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت
نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بشنو پند و مکن قصد دل آزرده خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده خویش
از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر می کنی از پیش نظر خواهم رفت
گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت
نیست باز آمدنم باز ، اگر خواهم رفت
از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم رفتم
چند در کوی تو با خاک برابر باشم
چند پامال جفای تو ستمگر باشم
چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم
از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم
می روم تا به سجود بت دیگر باشم
باز اگر سجده کنم پیش تو ، کافر باشم
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی
طاقتم نیست ، از این بیش تحمل تا کی
سبزه‘ دامن نسرین تو را بنده شوم
ابتدای خط مشکین تو را بنده شوم
چین بر ابرو زدن و کین تو را بنده شوم
گره ابروی پرچین تو را بنده شوم
حرف ناگفتن و تمکین تو را بنده شوم
طرز محبوبی و آیین تو را بنده شوم
الله الله زکه این قاعده آموخته ای
کیست استاد تو ، اینها ز که آموخته ای
اینهمه جور که من از پی هم می بینم
زود خود را به سر کوی عدم می بینم
دیگران راحت و من این همه غم می بینم
همه کس خرم و من درد و الم می بینم
لطف بسیار طمع دارم و کم می بینم
هستم آزرده و بسیار ستم می بینم
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بود خرده مگیر
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم
از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم
همه جا قصه درد تو روایت نکنم
دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم
خویش را شهره هر شهر و ولایت نکنم
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است
سوی او گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است
[ پنج شنبه 90/11/13 ] [ 12:16 عصر ] [ امیر ]
ترکیب بند زیبای وحشی بافقی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهی رویی بودیم
بستهی سلسلهی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکیست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکیست
نغمهی بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمهی گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه سد بادیهی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به سد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه همآواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاریست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
[ پنج شنبه 90/11/13 ] [ 8:20 صبح ] [ امیر ]
عجب صبری خدا دارد معینی کرمان شاهی
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
همان یک لحظة اول .. که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بیوجدان ،
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر ، ویرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ، که در همسایه صدها گرسنه ،
چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،
نخستین نعرة مستانه را خاموش آن دم بر لب پیمانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ، که میدیدم یکی عریان و لرزان
دیگری پوشیده از صد جامة رنگین، زمین و آسمان را
واژگون مستانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ، نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان سجدة صد نامه میکردم.
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم، برای خاطر تنها یکی
مجنون صحراگرد بیسامان هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو
آواره و دیوانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم، به عرش کبریایی با همه صبر خدایی
تا که میدیدم عزیز نابجایی ناز بر یک ناروا گردیده ، خواری میفروشد
گردش این چرخ را وارونه بیصبرانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ، که میدیدم مشوش عارف و عامی
ز برق فتنة این علم عالمسوز مردمکش ، به جز اندیشة عشق و وفا ،
معدوم هر فکری در این دنیای پرافسانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم ؟!
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای زشتکاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من به جای او چو بودم ، یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
عجب صبری خدا دارد !
[ سه شنبه 90/11/11 ] [ 8:28 صبح ] [ امیر ]
راز موفقیت
رسیدن به موفقیت، آرزوی مشترک تمام انسان ها
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟
سقراط به او گفت: "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفقیت را به تو بگویم."
صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت.
سقراط از او خواست که دنبالش به راه بیفتد. جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و به آب زدند و
آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر
آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.همین که به روی آب آمد،
اولین کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریهاش فرو فرستاد. سقراط از
او پرسید "زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا." سقراط گفت: "هر زمان که به
همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست
بیاوری؛ موفقیت راز دیگری ندارد"
[ سه شنبه 90/11/11 ] [ 8:20 صبح ] [ امیر ]
مردم مراببخش
مردم را ببخش
مردم اغلب بی منطق،بی انصاف و خود محورند.
ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی تو را به انگیزه های پنهان متهم می کنند.
ولی مهربان باش.
اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند.
ولی شریف و درستکار باش.
نیکهای امروزت را فراموش می کنند.
ولی نیکو کار باش.
بهترین های خود را به دنیا ببخش.
حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.
و در نهایت می بینی آنچه هست همواره میان تو وخداوند است نه میان تو مردم.
[ سه شنبه 90/11/11 ] [ 8:20 صبح ] [ امیر ]
عاشقانه برای عشقم
دل آبی احساسم میگرفت هنگام غروب
اگرانتظارسپیده بیهوده بود
[ سه شنبه 90/11/11 ] [ 8:3 صبح ] [ امیر ]
ماهی تنگ بلور-نثر-امین آزاد
[ سه شنبه 90/11/11 ] [ 8:3 صبح ] [ امیر ]
سپیده ی من
به چیدن گندمیهای تنت می آیم باآذرکهای بوسه.
شبی راباتوالوان خواهم کردتابیداری خیس دهکده.
ازلبخنده های شعرتوتاهجاهای چشم من پلی میبافم به رنگ نیلوفرهای آبی.
باسکوت توآبستن رضایت میشوم حتی اگرجواب نادانیهای عشقم خاموشی باشد.
ازتوسرودن سقف نداردهمچوچهاردیواری اتاق من.
تورادرقصه های مادربزرگ شنیده بودم.
دربیداری شکوفه های آلوچه خوابهایت رابارهامرورکرده ام
وهمه راچشم بسته امتحان میدهم.
باغهای شفاف گیلاس بعدازبلوغ گردوها
دانه های توت راازچهره ی کوچه باغ برمیچینند
تاشیشه ی نازک آمدنت ترک برندارد.
به خودم قول داده ام که به یاسهای وحشی باغچه ات دست نزنم
تاهمیشه برای من بکربمانی.
رازخوابیدن باتورابه هیچ قاصدکی نخواهم گفت ازهراس بادهای سخن چین.
وقتی ازلمس زنانگیهای توفارغ میشوم
حس شعری کال رهایم نمیکند.
آخرتوهمچودریادرهیچ شعری جانمیشوی.
سپیده ی من بیاتاباآمدنت مرده شبهایم رازنده داری کنی.
مراهم درشعرهایت جاری کن
تاباهم پروازکنیم به ماورای خدا.
[ سه شنبه 90/11/11 ] [ 8:3 صبح ] [ امیر ]